آسوده خاطرم
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
پون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ فغمزه خون خوار ولعل لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که بر کنی
حکم آن توست، اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دزست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی، دیده ها بدوز
پیکار چرخ را سپری باشد آهنی
محتاج نیست پنجه که با ما در افکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت ، فروتنی
غزل "سعدی"